هنوز | |||
تو آنقدر مهربان بودی و می خندیدی به دنیا و دار و دستش که حتی وقتی رفته بودی و ما دور از تو نمی دانستیم با ما بودی و می رقصیدی ! یادته کجا رو میگم ! اونشب تو اون کافه اون بالا با من شراب خوردی با هر سه تامون ! با هر سه تامون رقصیدی! با همون دهن بی دندونت می خندیدی یکی از ما میدونست ولی به ما نگفت ! برات گریه می کرد ! من بهش گفتم ببین رسول اینجاست، پوکید. از کافه که اومدیم بیرون زیر بارون تو خیابون نشستیم و اون فقط گریه می کرد . من هنوز هم نمی دونستم تو پرواز کردی فرداش تو فروگاه فهمیدم !.... هنوز هم ساعتی که برات خریدم به دیوار خونمون روبروی همون تابلو که حرف می زد آویزونه!
27702:کل بازدید |
|
2:بازدید امروز |
|
1:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
لوگوی خودم
| |
لوگوی دوستان | |
| |
لینک دوستان | |
فهرست موضوعی یادداشت ها | |
کم . | |
بایگانی | |
شهریور 1388 | |
اشتراک | |