هنوز | |||
خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم.
پدرم گفت: چراغ
و شب از شب پر شد.
من به خود گفتم: یک روز گذشت
مادرم آه کشید:
زود برخواهدگشت.
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد .
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا باز نگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه!
27703:کل بازدید |
|
3:بازدید امروز |
|
1:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
لوگوی خودم
| |
لوگوی دوستان | |
| |
لینک دوستان | |
فهرست موضوعی یادداشت ها | |
کم . | |
بایگانی | |
شهریور 1388 | |
اشتراک | |