هنوز | |||
این روزها خیلی دلم می خواد یه چیزهایی رو به خودم بفهمونم..........
ولی من هم مثل همه آدما می دونم ولی نمی فهمم یا شاید هم نمیخوام بفهمم مثل اینکه بخوام با گچ سیاه رو تخته سیاه، سیاه مشق بنویسم. خلاصه که هیاهویه تو دلم به وسعت بهمن آوار شده تو دامنه ها .
دو سه روزه می رم یکی از این روستاها که خیلی هم آرومه شاید یه خونه پیدا کنم که یه باغچه هم داشته باشه. آدمای این روستا هنوز واقعا" روستایی اند .امروز هم رفتیم آتیش روشن کردیم و یه ناهار و کمی نوشیدنی و بارون و آهنگ "صبحت به خیر عزیزم" از معین. تا حالا با دقت به این آهنگ گوش دادید؟
در خونه هاشون چهار تاق(یا شایدم چارتاق) بازه، یه پسر بچه دیدم با لباس خودش که نمی شه توصیفش کرد وایساده بود تو چارچوب در داخلی خونش و بارون رو نیگا می کرد دلم برا احساسش غش رفت تو راه که می اومدیم سرم رو از ماشین دادم بیرون و شلاق بارون........
این یادداشت تکمیل می گردد
27741:کل بازدید |
|
33:بازدید امروز |
|
8:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
لوگوی خودم
| |
لوگوی دوستان | |
| |
لینک دوستان | |
فهرست موضوعی یادداشت ها | |
کم . | |
بایگانی | |
شهریور 1388 | |
اشتراک | |